عشق یکطرفه
تاريخ : جمعه 6 خرداد 1390برچسب:, | 11:35 | نویسنده : Amir

 یکی بود یکی نبود. یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشتاصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن 
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بودو هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
مال تو کتاب ها و فیلم هاست....روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی توی یه خیابون خلوت وتاریکداشت واسه خودش راه میرفت کهیه دختری اومد و از کنارش رد شد پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد انگار که این دختره رو یه عمر میشناختهحالش خراب شداومد بره دنبال دختره ولی نتونست.مونده بود سر دو راهی تا اینکه دختره ازش دور شد و رفتاون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابوناینقدر رفت و رفت و رفتتا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفهرفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر میکردبعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شدچند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بودتا اینکه باز دوباره دختره رو دید.دوباره دلش یه دفعه ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدنتوی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزددختره هیچی نمیگفتتا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشدبالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد.پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارمدختره هم یه خنده کوچیک کردورفت.      پسرهنفهمید که معنی اون خنده چی بودولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومده شب دیگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب دادو تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد!
پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرونوقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردنتوی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشتپسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنههمینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشداگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد یه چندقتی گذشت با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودنتا این که روز های بد رسیدروزگار نتونست خوشی پسره رو ببینهبه خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرددختره دیگه مثل قبل نبوددیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومدو کلی بهونه میاورددیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزدو همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنهاز اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه

 
و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغشدختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسرهدیگه اون دختر اولی قصهنبودپسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شدهیه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسرهیه سری زنگ زد به دخترهولی دختره دیگه تلفن رو جواب ندادهرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیدادهمینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیدادیه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بدهپسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیارههمونجا وسط خیابون زد زیر گریهطوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بستیه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکردتا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاقاومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزدتا اینکه بعد از چند روز....
توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتنپسره اینقدر خوشحال شده بودفکر میکرد که باز دوباره مثل قبلهفکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشوندختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذرهولی فردا شدپسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشستتا دختره اومدپسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگمو دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پیشیه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواستیک سال تموم شب و روزمون با هم بودو خیلی هم دوستش دارمولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست دارهاز تو خوشش اومدهولی من اصلا تو رو دوست ندارماین چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنمپسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریختو دختره هم به حرف هاش ادامه میداددختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودتمن برات دعا میکنم که خوش بخت بشیتو رو خدا من رو ول کنمن کسی دیگه رو دوست دارماین جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخیدو براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفتدختره گفت من میخوام به مامانم بگم کهتو رفتی خارج از کشور
تا دیگه تو رو فراموش کنهتو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزنفقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرددختره هم گفت من باید برمو دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کنو رفت..
پسره همین طور داشت گریه میکردو دختره هم دور میشدتا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگارکشید
فکر میکرد که ارومش میکنههمینطور سیگار میکشید دو ساعت تمامو گریه میکردزیر بارونتا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفترفت و توی خونه همش داشت گریه میکرددو روز تموم همینجوری گریه میکرد
زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بودتازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکردخندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنهکلی با خودش فکر کردتا اینکه یه شب دلش رو زد به دریاو رفت سمت خونه دخترهمیخواست همه چی رو به مادر دختره بگهاگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافتهمیخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرنوقتی رسید جلوی خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونستتا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زدزنگ زد و برارد دختره اومد پایینو گفت شماپسره هم گفت با مادرتون کار دارممادر دختره و خود دختره هم اومدن پایینمادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخلولی دختره خوشحال نشدوقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادرهداداش دختره عصبانی شد و پسره رو زدولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کردو پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنتپسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
نمیتونم ازش جدا باشمباز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بودو همینطور گریه میکردتا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتادو فقط گریه میکرداون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروندمادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بودبه خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونهولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کردپسرهدیگه از دختره خبری پیدا نکردهنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشهگریه میکنه...
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیششو تا همیشه برای اون میشههنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست دارهالان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنهپسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....

این بود تموم قصه زندگی این پسر.

                                                                                                                نظر یادتون نره


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: